۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

به آزادی خواه جوان ، در زندان


حال تو می دانی
ناگهان
گوئی که بیدار شده ای و آزاد هستی
این دیوارها تو را قرنطینه نکرده اند
این دیوارها دنیا را در تو متمرکز می کنند،
در وجود تو
که به تنهائی
بدون آنکه به خودش فکر کند،
مقاوم و مبارز و زنده می یابدش
و این اهمیت دارد...
شایعات از دنیا می رسند
و سکوت تنهائی دلیر تو را می شکنند
شکنجه، تمسخر،
نه تو را متزلزل می کنند و نه تحقیر
و از بدن شفاف تو می گذرند
و امروز درون خودت را به وضوح می بینی
و حالا می دانی
چیزهایی را می دانی ، که نمی خواهی
تو آزادی و استقلال مامور عالی رتبه دولت، بازپرس بخش قضائی و کشیش را برای خودت نمی خواهی
تو آزادی و استقلال بانک دار، کارخانه دار و ملاک ها را برای خودت نمی خواهی
تو آن آزادی و استقلال را برای خودت نمی خواهی
که هر روز تو را به مجلس ، به نزد ژنرال های ارتشی ، به دانشگاه و به بورس اوراق بهادار ببرد
تو آن قدرت را نمی خواهی
تو به این توان و نیرو حسادت نمی ورزی
تو هیچ میلی به چابلوسی ، برای نازپرورده بودن و یا اطاعت نداری
و هنگامی که نام ات در مطبوعات خودنمائی می کند
به عنوان قهرمان ، متمرد ، عاقل ، دیوانه ، ماجرا جو ، پیامبر و خیلی چیزهای دیگر
که تو نمی خواهی آن عنوان باشی، که تو نیستی
تو واقعا می دانی ،
که بخاطر خودت و برای خودت ،
چه چیزهایی تو را به تو رسانده است ،
به آن چهاردیواری
که تو اکنون بدور از ترس در آن مقاومت می کنی
و این اهمیت دارد ....

از : پابلو آرماندو فرناندز
برگردان: ناهید بهرنگ

هیچ نظری موجود نیست: